بانوی پستچی-

بانوی پستچی

معرفی کتاب بانوی پستچی

کتاب بانوی پستچی اثر سارا بلیک، داستانی از جنگ جهانی دوم را روایت می‌کند؛ داستان زندگی سه زن که با پیدا شدن یک نامه به هم گره می‌خورند؛ آیریس رئیس اداره‌ی پست شهر و اِما همسر دکتر شهر و فرانکی بارد خبرنگار جنگی.

رمان بانوی پستچی (The Postmistress) سعی کرده تا دو دنیای متفاوت را به یکدیگر پیوند بدهد. نخست دنیای زیستی در اروپای درگیر جنگ جهانی و دیگری امریکای به دور از جنگ که کیلومترها دورتر از منطقه جنگی قرارداد، اما درگیر خشونت‌های جنگ است.

این رمان در زمانی قصه خود را تعریف می‌کند که در آمریکا همه‌چیز بر وفق مراد است و مردم خوشحال و بی‌خیال به زندگی عادی خود ادامه می‌دهند. درحالی که در اروپا، از شروع جنگ جهانی دوم دو سال می‌گذرد و زندگی میلیون‌ها نفر  تحت تاثیر جنگ خانمان‌سوز و اقدامات غیرانسانی نازی‌ها ویران می‌شود. در این میان فرانکی بارد، از اولین زنان خبرنگار جنگ، سعی دارد اوضاع اروپا را برای مردم امریکا تشریح کند. او با دستگاه ضبط صوتش شجاعانه به سرتاسر اروپا سفر می‌کند تا صدای آوارگان را به گوش مردم امریکا برساند. در این میان نامه‌ای که اتفاقی در میان بمباران‌های لندن به دست فرانکی می‌افتد او را وارد ماجرای زندگی دو زن دیگر در داستان می‌کند.

سارا بلیک (Sarah Blake) خود در متنی که انتهای این رمان منتشر کرده است درباره انگیزه‌اش از نگارش این رمان آورده است: وقتی آن روز صبح در بهار ۲۰۰۱ روزنامه را باز کردم و چشمم به عکس به یادماندنی پدر و پسر فلسطینی افتاد که بین جنگجوهای اسرائیلی  و فلسطینی و پشت بشکه‌ای گیر افتاده و  پسر در حالی که پدرش سعی در محافظت از او داشت، تیر می‌خورد و روی پای پدر جان می‌دهد. عکاس در واقع درست در لحظه قبل از تیر خوردن و کشته شدن پسر را شکار کرده است و این حقیقت که من در حالی که در شیکاگو نشسته‌ام و صبحانه می‌خورم و پسر خودم کنارم نشسته و مجلات فکاهی مخصوص کودکان را می‌خواند، می‌توانستم آخرین لحظه زندگی آن پسر را ببینم، غیر قابل تحمل بود. دلم می‌خواست به گونه‌ای بتوانم درباره این مسئله بنویسم. این جنبه جنگ و حوادث وحشتناک آن و اینکه ما چطور با این حقیقت کنار می‌آییم که جنگ‌ها همین الان، حتی الان که من دارم این کلمات را می‌نویسم و الان که شما دارید آن را می‌خوانید، در حال وقوع هستند. ما این هم‌زمانی را چگونه تصور می‌کنیم؟

در بخشی از کتاب بانوی پستچی می‌خوانیم:

اِما دلش می‌خواست به عقب برگردد، ولی نمی‌شد. وقت نبود. آسمان عمیق به‌‌نظر می‌رسید. از آن صبح‌هایی بود که هوا گرم‌تر بود. گاهی این اتفاق می‌افتاد. انگار ماه مه به‌ آرامی در این صبح ژانویه پا گذاشته بود. هیچ بادی نمی‌وزید. آن‌ها زیر آسمان ساکتِ صبحگاهی پیاده می‌رفتند و اِما فکر کرد که کاش می‌توانست زمان را میان دستانش کش بیاورد؛ مثل یک آب‌نبات مغزدار، آن‌قدر آن را بکشد تا به مغز خوشمزه‌اش برسد، درست پیش از، از هم‌ گسیختن و بعد در همان نقطه زندگی کند. نقطه‌ای در وسط زمان، نه به جلو برود و نه به عقب بنگرد. با وضعیتی که در آن لحظه داشتند، دست در دست، قدم‌زنان به سمت مقصدی نامعلوم می‌توانست باور کند که در زمان گام برمی‌دارند.

فهرست مطالب

پاییز 1940
زمستان 1941
بهار 1941
تابستان 1941
یادداشت
سپاسگزاری
داستان پشت داستان اصلی

آیکون مولفان مولفان

سارا بلیک
بانوی پستچی
بانوی پستچی