فاصله های غریب-

فاصله های غریب

معرفی کتاب فاصله های غریب

هوا و آسمان، یک رنگ بود. کبود. کبود صبح‌گاهی. باران ریزی می‌بارید و نمی‌بارید. اگر خوب‌ِ خوب نگاه می‌کردی، تالاب‌های کوچک را مثل تکه‌هایی از آسمان در گوشه‌گوشة حیاط وسیع می‌دیدی. تکه‌هایی از آسمان، توی حیاط. دورتادور حیاط دیوار کوتاه سفیدرنگی، کشیده شده بود. تاج بزرگ چند درخت راش، سیاهی می‌زد بالای دیوار. آن دورتر، مقابل‌ِ آن‌ها، تو دِل دیوار، یک درِ کوچک چوبی قرار داشت. سمت چپ، شش سرباز مسلح، پخش بودند زیر طارمه‌های دیوار. تیمسار که آن‌ها را دید، یک قدم رفت عقب و بعد سرش را، مثل‌ِ طفلی، سمت اولی، بالا گرفت. چشم‌هایش، خیس‌ِ خیس بود؛ مثل گوسفندی که چاقوی قصاب، عکس شده باشد توی چشم‌هایش. پ‍ُرنفس گفت: «اینجا، اینجا چه خبره؟ اونا، اونا چی می‌خوان اینجا؟»

اولی، می‌خواست زل بزند توی چشم‌های خیس تیمسار، نزد، گفت: «اینجا آخر خطه!»

تیمسار فقط نگاهش کرد.

کوتاهه گفت: «من برم یا نه؟»

او که لهجه جنوبی داشت، گفت: «تو نکنه دلت نمی‌آد نگاه کنی. خب منم مث تو. چاره چیه؟»

فاصله های غریب
فاصله های غریب