آرمیتا-

آرمیتا

معرفی کتاب آرمیتا

در کتاب آرمیتا، تالیف مهسا زرگر، داستان پلیس زنی را می‌خوانیم که در گیر و دار با گروه مافیایی گلوله خورده و به کما می‌رود. وقتی از کما بیرون می‌آید با اتفاقات عجیب و هیجان‌انگیزی مواجه می‌شود...

در بخشی از کتاب آرمیتا می‌خوانیم:

روز جمعه بود. شهر از هر روز دیگر خلوت‌تر بود. هیچ‌کس در خیابان‌ها نبود. انگار شهر را تخلیه کرده باشند. هیچ انسانی دیده نمی‌شد. وقتی به چهارراه رسید چراغ قرمز شد. آرمیتا پشت چراغ ایستاد، اما هیچ ماشینی در خیابان تردد نمی‌کرد. اما او هم حس رد شدن از چراغ قرمز یک چهار راه خلوت را نداشت و همین طور به خیابان خالی چشم دوخته بود که ناگهان کرمی را دید که بسیار بزرگ بود و شبیه پنگوئن روی زمین می‌خزید.

آرمیتا با تعجب سر خود را نزدیک شیشه آورد. کرم، صورتی رنگ مایل به گلبهی داشت و مانند بالش باد کرده بود و روی زمین می‌لغزید. او همان طور که می‌رفت خود را درون گودال فاضلابی که درش باز بود انداخت و از چشم آرمیتا دور شد. آرمیتا سریع از ماشین پیاده شد و اسلحه‌اش را در حالت شلیک قرار داد و سریع به طرف گودال فاضلاب دوید. ردی لزش مانند کرم، روی زمین باقی مانده بود.

آرمیتا نور چراغ قوه خود را داخل گودال انداخت. اما اثری از آن کرم عظیم‌الجثه نبود. در همان حال مردی که سر تا پا چرم، صورمه‌ای پوشیده بود، جلوی او ظاهر شد. آرمیتا که ترسیده بود عقب‌تر رفت. اما اسلحه‌اش، رو به مرد بود گفت: شما؟ مرد گفت: دنبال چیزی می‌گردید. آرمیتا گفت: نه، فقط، فقط، هیچ چیز نیست. آرمیتا به رد کرم نگاهی کرد، اما این بار رد پاک شده بود و هیچ اثری نبود. مرد دوباره پرسید: می‌توانم کمک‌تان کنم.

آرمیتا اسلحه‌اش را زیر مانتواش کرد و گفت: نه نه معذرت می‌خواهم. شما بروید. چیزی نیست. احساس کردم چیز غیر طبیعی دیده‌ام و سریع به سمت ماشینش دوید و سوار شد و سریع از آنجا دور شد. احساس می‌کرد در توهمی عجیب دست و پا می‌زند. انگار بعد از اصابت گلوله او به دنیای دیگری تبعید شده بود.

آیکون مولفان مولفان

مهسا زرگر
آرمیتا
آرمیتا