
قلبهای متروک
معرفی کتاب قلبهای متروک
زهرا امیدی در کتاب قلبهای متروک از زبان پونه روایت میکند. پونه دختری است که پس از ازدواج مادرش با یک مرد ورشکسته و مقروض مجبور میشود به عنوان خدمتکار وارد خانهی یک مرد ثروتمند به نام محبی شود.
رویارویی پونه و دنیای کوچکش با مردی مغرور، ثروتمند و نا امید از رحمت خداوند که از دوستان محبی است ماجراهای کتاب را رقم میزند...
همه میدانند انسان ضعیف و برهنه متولد میشود؛ اما این موضوع اثبات شده بود که آیندهی انسان به محض مشخص شدن نوع پارچهی لباسهایش یا آغوشی که قرار است چند سالی را در آن سپری کند، رقم میخورد. روزی که پونه وارد خانهی بزرگ و اعیانی یک تولیدکنندهی مواد غذایی به نام مسعود محبی شد از مادرش متنفر بود.
دیوارهای مرمرین خانهی محبی برای پونه که فکر میکرد جزو دستهی بدبخت انسانهاست، حکم زندانی را داشت که چشم طمع به آرزوهایش دوخته، تا در یک لحظه جسم بیجانشان را بر کف خاطرات سرد بیاندازد و چراغ آیندهاش را که با کوششی عبث روشن نگه داشته بود به اعماق درهی تاریک یأس پرتاب کند. حتماً میتوانید تصور کنید چشم گفتن به مردان و زنانی که زیباتر از تواند و به واسطهی لباسهای گران قیمت، سفیدی پوست و لطافت پلکهایشان خود را برتر از تو میپندارند، برای دختر مغروری که گاه و بیگاه در چالههای تاریک فقر و حقارت سقوط میکند، چقدر میتواند دردناک باشد!
در بخشی از متن کتاب قلبهای متروک میخوانیم:
تکلیفم را نمیدانستم. از احساس دوگانهی ترس و ترحم بیزار بودم. نیرویی عجیب مرا از رفتن به آن اتاق بر حذر میداشت؛ با این وجود در مقابل این احساس مقاومت کردم؛ جلو رفتم؛ تنها یک قدم و بیحرکت ماندم. پرسید: «چرا نمیای نزدیکتر؟»
به خود جرئت دادم و نزدیکتر رفتم. هر چه بود، غم بود که در چشمهای مرد نشسته بود، نه چیز دیگر. بیمقدمه پرسید: «از من میترسی؟»
سکوت کردم. تا آن زمان کسی چنین سؤالی از من نپرسیده بود. دلم میخواست بگویم نه؛ چون آن لحظه مطمئن بودم از او نمیترسم، بلکه دلم به حالش میسوخت. نگاه ثابتش را به چشمهایم دوخت. با دستهای به هم قفل شده در چند قدمی او ایستاده بودم و تکان نمیخوردم. لبخند اندوهگینی روی لبهایش نشست: «پرندههای کوچیک چیز زیادی برای خودنمایی ندارن، اما هیچکس نمیدونه اونا دنیا رو به راحتی میبینن.»
چشم به زمین دوختم، انگشتهای ضعیفم با اینکه در هم گره خورده بود میلرزید. بی آنکه قصد آزردن او را داشته باشم گفتم: «بهتر از کرگدن بودنه.»
خط اخمی بر پیشانی او نقش بست «کرگدن؟!»
بدون اینکه سر بلند کنم گفتم: «وقتی روح سنگین بشه، مثل کرگدنی میشه که تو باتلاق گیر کرده و رنج میکشه.»
منابع
موضوعات
داستان و رمان ایرانی
